معرفی مشاغل

حسابدار: کسي است که قيمت هر چيز را ميداند ولي ارزش هيچ چيز را نمی داند.

بانکدار: کسي است هنگامي که هوا آفتابي است چترش را به شما قرض مي دهد و درست تا باران شروع مي شود آن را مي خواهد.

مشاور : کسي است که ساعت شما را از دستتان باز مي کند و بعد به شما مي گويد ساعت چند است.

سياستمدار: کسي است که مي تواند به شما بگويد به جهنم برويد منتها به نحوي که شما براي اين سفر لحظه شماري کنيد.

اقتصاددان: کسي است که فردا خواهد فهميد چرا چيزهايي که ديروز پيش بيني کرده بود امروز اتفاق نيفتاد.

روزنامه نگار: کسي است که 50% از وقتش به نگفتن چيزهايي که مي داند مي گذرد و 50% بقيه وقتش به صحبت کردن در مورد چيزهايي که نمي داند.

رياضيدان : مرد کوري است که در يک اتاق تاريک بدنبال گربه سياهي مي گردد که آنجا نيست.

هنرمند مدرن: کسي است که رنگ را بر روي بوم مي پاشد و با پارچه اي آن را بهم مي زند و سپس پارچه را مي فروشد.

فيلسوف : کسي است که براي عده اي که خوابند حرف مي زند.

استاد : کسي است که کاري ندارد ولي حداقل مي داند چرا.

روانشناس : کسي است که از شما پول مي گيرد تا سوالاتي را بپرسد که همسرتان مجاني از شما مي پرسد.

معلم مدرسه : کسي است که عادت کرده فکر کند که بچه ها را دوست دارد.

جامعه شناس : کسي است که وقتي ماشين خوشگلي از خيابان رد مي شود و همه مردم به آن نگاه مي کنند ، او به مردم نگاه مي کند.

برنامه نويس: کسي است که مشکلي که از وجودش بي خبر بوديد را به روشي که نمي فهميد حل مي کند

داشته هایمان را پاس بداریم

ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد. در راسته ی کفش فروشان
انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر
 کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت
هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت
 هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد. بیش
 از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصله ی
 هر چه تمام به کار خود ادامه می داد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش
 ناامید می شد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد. آنها
را پوشید. دید کفش ها درست اندازه 
ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس
رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد.
از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟
فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند.
ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است. مرا مسخره می کنی؟
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون
 کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی

 نکته : این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست. همیشه نگاه مان به دنیای
 بیرون است. ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست وجو می کنیم. خوشبختی نزدماست

 

 

تقدیم به همه همکلاسیها

 اولین روز دبستان بازگرد

                                   شادی آن روزهایم بازگرد

                                  بازگرد ای خاطرات کودکی

                                بر سوار اسب های چوبکی

                                     خاطرات کودکی زیباترند

                                     یادگاران کهن مانده ترند

                             درس های سال اول ساده بود

                                   آب را بابا به سارا داده بود

                        مانده در گوشم صدایی چون تگرگ

                            خشخش جاروی مادر روی برگ

                             همکلاسی های من یادم کن

                               کاش هرگز زنگ تفریحی نبود

                                جمع بودن بود و تفریقی نبود

                             ای دبستانی ترین احساس من

                              بازگرد این مشق ها را خط بزن